هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

انقلاب

سخت شدی رفیق...

از بس که ندیدمت کور شدم

بیا و چشم روشنی چشم ما شو که دگر چشم نیست چشمه است.

از حال رفته ایم و از یاد تو هم...

از حال رفته ایم و از یاد تو هم.

اینک...ای رهایی!

مگر دستانِ گرم تو، آبی خنک به سوی بیشه روانه کند

و گرنه ما که از این چشمه به جز شـاش، نصیبی نبرده ایم

رهایی

هزار بار از ترس، در خودت شاشیدی و به دنبالش نرفتی 

آماده باش، حالا بزن، بزن مرا و خودت را خلاص کن... 

او را فروخته اند...  به عرب، به عجم، توفیرش چیست؟ 

تو کار خودت را بکن؛ روی خودت متمرکز شو و شروع کن،  

راه دیگری نیست، پایانِ ترس اینجاست، ترس را بیرون بریز...

روی دستانت تمرکز کن و بزن، مرا بزن و خودت را خلاص کن...  

آری ... آری ... من جَغـم ...  

این بار، مرا، صدا بزن

جهان پخمگان

هنوز نفهمیدی   ...

کنار دقایقِ پخمه ی گذشته نشسته ای و مدام زرمی زنی ...   

همه همین طورند اما تو دیگر حوصله همه را سر بردی...

نفهمیدی که زمان، پخمه است و پخمه، آنکه اسیر پخمه شود

آرام باش،آینه را عقب تر بگیر... 

تویی ...، لخت و عور، سبک؛ بال بزنی، پریدی...   

نگاه کن؛ بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛من وهم اینک الآن! 

احمق! آن ساعت دیگر به کار نمی آید!

هنوز نفهمیدی ... 

زمان تو به پایان نرسیده؛ پایان تو پایان زمان است... 

خودت را بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛ من و هم اینک الآن   

نه! هنوز هم نفهمیدی  ...   

آرام باش احمق! نه خواهشی کن؛ نه تمنّایی؛ نه عجزی؛ نه لابه ای؛ نه استغاثه ای...

تقلا نکن، جان نکن، برای لحظه ای آرام بگیر، اینجا کسی سکّه و سردرد پخش نمی کند!

تقلا نکن پیر مرد؛ آن ساعت به کار نمی آید...تقلا نکن، آن ساعت به کار نمی آید

بی شعور! بی شعور تو مُردی؛ هنوز نفهمیدی؟! ...