چه خوب شد دیدمت!
خواستم بگویم که ...
... که حرفم را بریدی و سرمای تنم را چانه ی گرمت گرم نکرد...
آه که تو چقدر بر خلاف قدت، چانه ی درازی داری،
و آنقدر حرف زدی که بالاخره آهِ کلام هم بلند شد.
و اما من...
در سکوت مشکی خویش، گوش را می کردم و تو ادامه دادی؛
باز هم در آرامش گوش دادم و به لب هایت خیره شدم و گفتم ...
تو باز سخنم را بریدی و من...
و من تو را واژه به واژه گاییدم.
بر آستانه مردی که مُرد و زنی که زنده ماند تا مردن مردی را به نظاره نشیند که زنی را،
زنده زنده، زنده به گور کرد و زن، که زنانه زنده ماند و مرد را در زبانِ زنجیرِ زنانگیِ
خویش آویخت...
و ما که تو را ای الهه ی نجس، در زیرِ زجرِ زبانِ زمانه ی زالوی خویش فسردیم تا مگر
مردانگی نامردانه ی خود و مردم مرگ اندیش را از پستانهای پر از مهر تو بمکیم...
حال اگر بر خیال، برخیزی و خیزشت، خواب خراب ما را خراب تر کند، خراش خاکستر
تاریخ بر صورت تو، خیسی چشمان خفته ی ما را توجیه می کند.
و سردی سیمای تو، سرخی چشمان ما و سیاهی قلبی که یک تاریخ برای به دست آوردنت
ترسید و دست آخر، آخرین دست را برایت زد که : ای تو هنوز برده من، زن باش!