هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

کش مکش

چه خوب شد دیدمت!


خواستم بگویم که ...


... که حرفم را بریدی و سرمای تنم را چانه ی گرمت گرم نکرد...


آه که تو چقدر بر خلاف قدت، چانه ی درازی داری،


و آنقدر حرف زدی که بالاخره آهِ کلام هم بلند شد.


و اما من...


در سکوت مشکی خویش، گوش را می کردم و تو ادامه دادی؛


باز هم در آرامش گوش دادم و به لب هایت خیره شدم و گفتم ...


 تو باز سخنم را بریدی و من...


 و من تو را واژه به واژه گاییدم.

الهه ی نجس

بر آستانه مردی که مُرد و زنی که زنده ماند تا مردن مردی را به نظاره نشیند که زنی را،


زنده زنده، زنده به گور کرد و زن، که زنانه زنده ماند و مرد را در زبانِ زنجیرِ زنانگیِ


خویش آویخت...


و ما که تو را ای الهه ی نجس، در زیرِ زجرِ زبانِ زمانه ی زالوی خویش فسردیم تا مگر


مردانگی نامردانه ی خود و مردم مرگ اندیش را از پستانهای پر از مهر تو بمکیم...


حال اگر بر خیال، برخیزی و خیزشت، خواب خراب ما را خراب تر کند، خراش خاکستر


تاریخ بر صورت تو، خیسی چشمان خفته ی ما را توجیه می کند.  


و سردی سیمای تو، سرخی چشمان ما و سیاهی قلبی که یک تاریخ برای به دست آوردنت


ترسید و دست آخر، آخرین دست را برایت زد که : ای تو هنوز برده من، زن باش!