بر آستانه مردی که مُرد و زنی که زنده ماند تا مردن مردی را به نظاره نشیند که زنی را،
زنده زنده، زنده به گور کرد و زن، که زنانه زنده ماند و مرد را در زبانِ زنجیرِ زنانگیِ
خویش آویخت...
و ما که تو را ای الهه ی نجس، در زیرِ زجرِ زبانِ زمانه ی زالوی خویش فسردیم تا مگر
مردانگی نامردانه ی خود و مردم مرگ اندیش را از پستانهای پر از مهر تو بمکیم...
حال اگر بر خیال، برخیزی و خیزشت، خواب خراب ما را خراب تر کند، خراش خاکستر
تاریخ بر صورت تو، خیسی چشمان خفته ی ما را توجیه می کند.
و سردی سیمای تو، سرخی چشمان ما و سیاهی قلبی که یک تاریخ برای به دست آوردنت
ترسید و دست آخر، آخرین دست را برایت زد که : ای تو هنوز برده من، زن باش!
روزگار کثیفیست فاحشه ی من٬می دانم تو مقصر نبودی٬ولی کاش می دانستی که تحمل یک شب دوریت چه سخت بود٬کاش می دانستی که بی تو تنگ غریزه ام شکست در هجوم تنهایی آن زمان که گفتم بیا و تو گفتی که پریود شده ای...می دانی سخت غافلگیر شد اما چه خوب شد که حجم پستانت را به حافظه ی دستانم سپرده بودم...
تو به من آموختی که زندگی راه رفتن یک مرد روی دستان خود است تا به انتهای مرز آزادی...
زن باش! نه در لوای مردانه و نه در برهنگی،
فقط زن باش!