شناختمت از همان کودکیت آتشی با تمام نسوختن هایش و دودی از سر تکلیف در انتها تنها خاکستری به جرم آتش
فرهاد
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 ساعت 07:44 ب.ظ
آه... باغ بزرگ بود و خلوت من؛روی منقل سیخ را جابجا می کردم و سیخ می کردم و تو را جابجا می کردم و وقتی که سیخ ها را پشت رو می کردی در خیالم تو را از پشت به رو می کردم...
گاهی هم حرفها مثل باد شکم هستند...وقتی میایند طرف مقابل را خفه میکنند...
حرف هایم را باد برد و چه بد شد که نفهمیدی؛جغ؛حاصل جمع نگاه من و یاد پستان تو بود وچه راست می گفت سهراب که شاعران وارث اب وخرد و روشنی اند.
شناختمت از همان کودکیت
آتشی با تمام نسوختن هایش
و دودی از سر تکلیف
در انتها
تنها
خاکستری به جرم آتش
آه...
باغ بزرگ بود و خلوت
من؛روی منقل سیخ را جابجا می کردم
و سیخ می کردم و تو را جابجا می کردم
و وقتی که سیخ ها را پشت رو می کردی
در خیالم تو را از پشت به رو می کردم...
این.آرزوی.پاکی.است
اما.به.باد.بسپار
یاد.این.شعر.افتادم
و.دلم...
سلام