هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

وفادار

بالاخره صدایم را می شنوی ...

از دور می بینمت... نگاه معصومانه ات مرا قدمی به جلو هدایت می کند،

چشمانت برق می زند...

با سرعت به طرفم می دوی...

به کنارم می رسی، بغلم می کنی و صورتم را می لیسی...

هاپ هاپوی من، استخوانهایت آماده است

نظرات 6 + ارسال نظر
فرهاد پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ

آخه چرا اینقدر با احساسات آدم بازی می کنی؟

تو پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ http://صwww.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

حالا استخوناش رو که بگیره بعدش گازت میگیره یا نه...؟

شب پره جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ق.ظ

بالاخره صدایم را می شنوی
سگ وفادار من
پژواک سکوت٬گوش فریادهای سرخم را کر کرده بود
نزدیک تر که می آیی خرخری توجهت را جلب میکند
صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوی
استخوان هایی که همه ی بار پوچیه جهان را به دوش می کشند
من تکه تکه از دست رفتم در روز روز زندگیم
و حالا شعر من شام توست
بیا نزدیک تر
استخوان هایم آماده است...

بیداد سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ

منتظر موندم تا یه پست مربوط بالای نافی بذاری
تبریک میگم
این استعدادتو خرج عشق کن

حنا پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ

حتی اگه ولگردم باشه نجس نیست!
اینو به مرد عرب بگو.

sami takhtkeshian دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ق.ظ

bahat hal kardam,avalin barie ke tu ye weblog nazar mizaram!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد