به چه خیره شده ای؟
حقارت مردی که روزی ارباب صدایش می زدی؟
به چه خیره ای؟ نم پای صندلی؟
حیرت چشمانت از چیست؟ خیسی شلوارم؟
آه! کنیزک بیچاره ی من!
ده سال تمام، خدای تو مردی بود که اختیار ادرارش را نداشت.
خسته ای از بی وطنی ...
فریادِ کوچ، همه ی گوشتو پر کرده؛ زبان هم وطنت به نظر، غریبه میاد...
تا چشم کار می کند، کسی رو کنارت نمی بینی...
دیگه می خوای بشاشی به این کشور...
اما به ایران که نمیشه شاشید!
پس همراه میشی با حاشیه نشینانِ خلیجِ همیشه فارس و
می شاشی به خلیج ع. ر. ب. ی ...
روزگار غریبی است نازنین ...
عشق را که در پستوی خانه نهان باید کرد،هیچ،
شوق را که در پستوی خانه نهان باید کرد هیچ،
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم،هیچ،
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد هم هیچ،
آخر، خود ارضایی هم جرم است!
من سوختم...
و تو با حرف های نپخته ام، خام شدی و آمدی!
امروز که آتشِ سخنم سردت کرد و رفتی، بی خیالم؛
می دانی؟! پدرم همیشه می گفت:
حرف، باد هواست و ... باد آورده را باد می برد!!!
همیشه مرا به یاد مادر بزرگم می انداختی...
صدای جیغ کشیدنش تمام خانه و حیاط را پر می کرد، وقتی از دستِ شهوتِ
سیری ناپذیر پدربزرگِ حشریم در نود سالگی، فرار می کرد.
پشت چشمان تو چیست؟ عشق؟ نه؛ پشت چشمان تو چیزی نیست...
پشت چشمان تو، دل یخ زده من، حس جاوید نگاهت را می فروشد، به گرمای تن فاحشه ها.
"از طرف دوست نازنینم، شاهین"
صدای کوچ پرندگان مهاجرغرب زده، به غرب ...
و دستی که در دماغ ماند،
پیر مرد، نگاهی به محاسن سپیدش کرد،
پزشکان گفتند: " فلسفه اسلامی، شاشش تند شده است "
دستان سرد تو، نگاه بی روح من و چشمان نسنجیده ات...
کتاب های بر باد رفته، حرف های پاچیده و عشقی که ریخت...
می بینی؟! با تو همه چیز تخمی است...
سپس تو آمدی،
در دستانت بهانه نبود!
در پایت هراس موج نمی زد،
شرمنده نبودی، مغرورانه رفتار کردی،
دست خودت نیست... تو بی شرف به دنیا آمده ای!
باز هم متانتت مرا شرمنده کرد ...
فریاد زدم، داد کشیدم، سیلی به صورتت زدم،
و تو اما با متانت همیشگیت، آرام در گوشم زمزمه کردی : دَیوس خودتی!
بالاخره اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...
متاسفم، دست من نبود؛
تقدیر...
شاید سرنوشت...
به هر حال ما تقصیر نداریم...
گاهی به آدم کاندوم سوراخ می فروشند!
هزار بار گفتم دوستت دارم و تو حدیث از نهج البلاغه آوردی...
حالا اما بشنو : تلک شقشقه، هدرت، ثم قرت.