هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

وفادار

بالاخره صدایم را می شنوی ...

از دور می بینمت... نگاه معصومانه ات مرا قدمی به جلو هدایت می کند،

چشمانت برق می زند...

با سرعت به طرفم می دوی...

به کنارم می رسی، بغلم می کنی و صورتم را می لیسی...

هاپ هاپوی من، استخوانهایت آماده است

و تــنـی که فاحشه شد!

این عشق را سرسری نگیر ... 

لااقل برای امشب؛

این حس، کارشناسی شده است؛

نگاهم کن؛ پیش تو مَجّـانیـم؛ بیا و لااقل از حق انتفاع خودت استفاده کن؛

بنشین، بنشین و ریـز به ریـز تمام تنم را میان خودت قسمت کن... تجزیه ام کن؛

دستانم را بگیر و دنیا را دست کم بگیر، و دست کم، دستی بر اندام ریخته ام بکش!

تو را به خدا بیـا و یک امشب را جغ نزن...

انقلاب مشروطه!

دختری که رفت...

و ما...

دلباختگانی از جنس شک، قرنی بعد، نومید از یافتنش،

سر در بغل گرفته خموش، خالی از آشنایی، لبالب از رخوت،

در جزیره هزار جزیره، بدون دیگری، 

هر کدام از پی خود ارضایی خویش، دست در آلتی میزد؛

نه انگار که همه از پی یک چیز بودیم...