هنوز نفهمیدی ...
کنار دقایقِ پخمه ی گذشته نشسته ای و مدام زرمی زنی ...
همه همین طورند اما تو دیگر حوصله همه را سر بردی...
نفهمیدی که زمان، پخمه است و پخمه، آنکه اسیر پخمه شود
آرام باش،آینه را عقب تر بگیر...
تویی ...، لخت و عور، سبک؛ بال بزنی، پریدی...
نگاه کن؛ بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛من وهم اینک الآن!
احمق! آن ساعت دیگر به کار نمی آید!
هنوز نفهمیدی ...
زمان تو به پایان نرسیده؛ پایان تو پایان زمان است...
خودت را بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛ من و هم اینک الآن
نه! هنوز هم نفهمیدی ...
آرام باش احمق! نه خواهشی کن؛ نه تمنّایی؛ نه عجزی؛ نه لابه ای؛ نه استغاثه ای...
تقلا نکن، جان نکن، برای لحظه ای آرام بگیر، اینجا کسی سکّه و سردرد پخش نمی کند!
تقلا نکن پیر مرد؛ آن ساعت به کار نمی آید...تقلا نکن، آن ساعت به کار نمی آید
بی شعور! بی شعور تو مُردی؛ هنوز نفهمیدی؟! ...
فقط تو بخند!
تنها لبخندی از تو کافی ست
می توانی جهانی را دگرگون کنی
بخند!
می دانی تمام شادی من بسته به لبخندهای تو
فقط تو بخند!
میدانی که همه زندگی من بسته نفس های تو
به لبخندهای تو
فقط تو بخند!
هیس...کاری به کار نفهمیش نداشته باش...