هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

هجویات یک عقب مانده عینی

عـذر می خواهــم!

فیزیک

انیشتین:


دو چیز در دنیا وجود دارد که نهایت ندارند: اولی فضا، و دوم حماقت انسانها؛ البته در


مورد اول شک دارم!


راهنمایی

 چقدر خوب مانده ای پس این همه مدت...


فقط کمی نگاهت به من فرسوده شده...


امروز تلاش کردم  دوباره به نگاهت مسیری، راهی  پیدا کنم...


اما...خوب


متوجه شدم چشمانت در طرح * است!



*طرح: منظور طرح ترافیک است.

ملاقات

از خودم پرسیدم:  یعنی احمق تر از من هم در این عالم وجود دارد؟!


امروز که دیدمت جواب سوالم را گرفتم...

سفله

آفرین!


همه احمق های عالم از همین جایی شروع کردند که تو داری شروع می کنی


موفق باشی...

برای دوستانم!

سیگارتو جلوی آینه روشن کن رفیق...


احمق بودن که هنر نیست؛


مهم اینه که، آگاهانه به خودت ضربه بزنی!

اعتراض

 هنرمندان اگر نبودند، سیاستمداران تا کنون جهان را به گندآبی بدل کرده بودند متعفن!

البته انصافاً سیاستمداران هم تا کنون خوب مقاومت کرده اند...

زبان

 داشتم فکر می کردم عنوان وبلاگ به فرنگی (با فرض شی ء بودن نگارنده!)چی میشه؟!


Lampoons of an Objective Backward             

عقب مانده

شرمنده ام ...


اما من هنوز هم فکر می کنم، سیگار رو باید با کبریت روشن کرد

سپاس

میمیری ... 


و هنگامی که موریانه ها از بدنت تغذیه می کنند، به جسم بی جانت خیره شده ای ...


تازه می فهمی؛


چه لذتی دارد از برای دیگران بودن.

کش مکش

چه خوب شد دیدمت!


خواستم بگویم که ...


... که حرفم را بریدی و سرمای تنم را چانه ی گرمت گرم نکرد...


آه که تو چقدر بر خلاف قدت، چانه ی درازی داری،


و آنقدر حرف زدی که بالاخره آهِ کلام هم بلند شد.


و اما من...


در سکوت مشکی خویش، گوش را می کردم و تو ادامه دادی؛


باز هم در آرامش گوش دادم و به لب هایت خیره شدم و گفتم ...


 تو باز سخنم را بریدی و من...


 و من تو را واژه به واژه گاییدم.

الهه ی نجس

بر آستانه مردی که مُرد و زنی که زنده ماند تا مردن مردی را به نظاره نشیند که زنی را،


زنده زنده، زنده به گور کرد و زن، که زنانه زنده ماند و مرد را در زبانِ زنجیرِ زنانگیِ


خویش آویخت...


و ما که تو را ای الهه ی نجس، در زیرِ زجرِ زبانِ زمانه ی زالوی خویش فسردیم تا مگر


مردانگی نامردانه ی خود و مردم مرگ اندیش را از پستانهای پر از مهر تو بمکیم...


حال اگر بر خیال، برخیزی و خیزشت، خواب خراب ما را خراب تر کند، خراش خاکستر


تاریخ بر صورت تو، خیسی چشمان خفته ی ما را توجیه می کند.  


و سردی سیمای تو، سرخی چشمان ما و سیاهی قلبی که یک تاریخ برای به دست آوردنت


ترسید و دست آخر، آخرین دست را برایت زد که : ای تو هنوز برده من، زن باش!

My Country

بعضی وقتا هست که شاشِت می گیره و در به در دنبال دستشویی می گردی...

بعضی وقتا هم هست که متوجه میشی جایی که توش هستی دستشوییه و باید بشاشی توش.

قهقهه

و من ماندم و این غم های نازنین؛

که براستی شایسته ی لبخندند،

و تو را چون دری نیمه باز* رها می کنم،

باشد که باز شوی به اتاقی به روی همه


* تعبیری از توماس ترانسترومر شاعر، برای انسان

مکافات

حالا، نقطه سرِ خط؛

تو مُرده ای ...

نترس؛ نَکیر نیستم!

اما زمان، زمانِ حساب و کتابه؛

و اما ...

بابتِ همه ی حماقت هایت 20 امتیاز؛

تبریک می گم! شما رو در مرحله ی بعد می بینیم...

برهانِ لطف

خسته ام از شنیدن این سوال که "از کی عاشقم شدی؟!"

به خدا این سوال از بیخ غلطه! امشب برای همیشه می خوام این مساله رو واست حل کنم؛ خوب گوش بده؛ ما دو فرض داریم عشق من؛ یکی وجوبِ وجودِ معلول در ظرفِ وجودِ علت، بعد هم وجوبِ وجودِ علت در ظرفِ وجودِ معلول، اگر علتِ تامه موجود باشه، وجودِ معلول، واجب و ضروریه چون در غیر این صورت، نبودِ معلول، همراه با وجودِ علت، ممکن میشه که لازمه اش اینه که نبودِ معلول که خود ناشی از عدمِ علته بدونِ علت واقع بشه که نمیشه دیگه! بعدشم اگه معلول موجود باشه، وجودِ علت لازم و ضروری میشه؛ چون در غیر این صورت، نبودِ علت، همراه با وجودِ معلول، ممکن میشه؛ در صورتی که عزیز من، عدمِ علت، چه تامه چه ناقصه، لزوماً عدم معلولو در پی داره!  پس نتیجه می گیریم که  بی شعور، من عاشق تو به دنیا اومدم!

کمال

اینجا کجاست نازنین؟!

کارخانه یا جهان؟

« کارگران، میهن ندارند کسی نمی تواند از آنها چیزی که ندارند بگیرد ...» *

و این چه فاصله ای است تا کمال؟ هیچ


* (مانیفست - مارکس، انگلس)

سواد

بی شعوریم... ما که نمی دانیم...

احمقیم... ما که نمی خوانیم...

که به اندازه ی بزغاله هم نمی فهمیم...

خاک بر سر ما... که در این شهر، مردگان پر ثمرترند؛

بر سر ما که سفاهت موج می زند از سر تا پایمان ...

ما که بی شعوریم و سَفیهیم؛ که اگر نبودیم...

روی ماشین زباله جمع کنیِ مان سمفونی بتهوون پخش نمی شد...

(به همراه فایل دانلود)     سمفونی " برای الیزه " اثر لودویگ وان بتهوون

انقلاب

سخت شدی رفیق...

از بس که ندیدمت کور شدم

بیا و چشم روشنی چشم ما شو که دگر چشم نیست چشمه است.

از حال رفته ایم و از یاد تو هم...

از حال رفته ایم و از یاد تو هم.

اینک...ای رهایی!

مگر دستانِ گرم تو، آبی خنک به سوی بیشه روانه کند

و گرنه ما که از این چشمه به جز شـاش، نصیبی نبرده ایم

رهایی

هزار بار از ترس، در خودت شاشیدی و به دنبالش نرفتی 

آماده باش، حالا بزن، بزن مرا و خودت را خلاص کن... 

او را فروخته اند...  به عرب، به عجم، توفیرش چیست؟ 

تو کار خودت را بکن؛ روی خودت متمرکز شو و شروع کن،  

راه دیگری نیست، پایانِ ترس اینجاست، ترس را بیرون بریز...

روی دستانت تمرکز کن و بزن، مرا بزن و خودت را خلاص کن...  

آری ... آری ... من جَغـم ...  

این بار، مرا، صدا بزن

جهان پخمگان

هنوز نفهمیدی   ...

کنار دقایقِ پخمه ی گذشته نشسته ای و مدام زرمی زنی ...   

همه همین طورند اما تو دیگر حوصله همه را سر بردی...

نفهمیدی که زمان، پخمه است و پخمه، آنکه اسیر پخمه شود

آرام باش،آینه را عقب تر بگیر... 

تویی ...، لخت و عور، سبک؛ بال بزنی، پریدی...   

نگاه کن؛ بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛من وهم اینک الآن! 

احمق! آن ساعت دیگر به کار نمی آید!

هنوز نفهمیدی ... 

زمان تو به پایان نرسیده؛ پایان تو پایان زمان است... 

خودت را بگو: من؛ من و تمام! نه پیش دارد نه پس؛ من و هم اینک الآن   

نه! هنوز هم نفهمیدی  ...   

آرام باش احمق! نه خواهشی کن؛ نه تمنّایی؛ نه عجزی؛ نه لابه ای؛ نه استغاثه ای...

تقلا نکن، جان نکن، برای لحظه ای آرام بگیر، اینجا کسی سکّه و سردرد پخش نمی کند!

تقلا نکن پیر مرد؛ آن ساعت به کار نمی آید...تقلا نکن، آن ساعت به کار نمی آید

بی شعور! بی شعور تو مُردی؛ هنوز نفهمیدی؟! ...   

 

وفادار

بالاخره صدایم را می شنوی ...

از دور می بینمت... نگاه معصومانه ات مرا قدمی به جلو هدایت می کند،

چشمانت برق می زند...

با سرعت به طرفم می دوی...

به کنارم می رسی، بغلم می کنی و صورتم را می لیسی...

هاپ هاپوی من، استخوانهایت آماده است

و تــنـی که فاحشه شد!

این عشق را سرسری نگیر ... 

لااقل برای امشب؛

این حس، کارشناسی شده است؛

نگاهم کن؛ پیش تو مَجّـانیـم؛ بیا و لااقل از حق انتفاع خودت استفاده کن؛

بنشین، بنشین و ریـز به ریـز تمام تنم را میان خودت قسمت کن... تجزیه ام کن؛

دستانم را بگیر و دنیا را دست کم بگیر، و دست کم، دستی بر اندام ریخته ام بکش!

تو را به خدا بیـا و یک امشب را جغ نزن...

انقلاب مشروطه!

دختری که رفت...

و ما...

دلباختگانی از جنس شک، قرنی بعد، نومید از یافتنش،

سر در بغل گرفته خموش، خالی از آشنایی، لبالب از رخوت،

در جزیره هزار جزیره، بدون دیگری، 

هر کدام از پی خود ارضایی خویش، دست در آلتی میزد؛

نه انگار که همه از پی یک چیز بودیم...


دسپوتیسم

به چه خیره شده ای؟

حقارت مردی که روزی ارباب صدایش می زدی؟

به چه خیره ای؟  نم پای صندلی؟

حیرت چشمانت از چیست؟  خیسی شلوارم؟

آه! کنیزک بیچاره ی من!

ده سال تمام، خدای تو مردی بود که اختیار ادرارش را نداشت.

الخلیج!

خسته ای از بی وطنی ...

فریادِ کوچ، همه ی گوشتو پر کرده؛ زبان هم وطنت به نظر، غریبه میاد...

تا چشم کار می کند، کسی رو کنارت نمی بینی...

دیگه می خوای بشاشی به این کشور...

اما به ایران که نمیشه شاشید!

پس همراه میشی با حاشیه نشینانِ خلیجِ همیشه فارس و 

می شاشی به خلیج  ع. ر. ب. ی ...


دریغ


روزگار غریبی است نازنین ...

عشق را که در پستوی خانه نهان باید کرد،هیچ،

شوق را که در پستوی خانه نهان باید کرد هیچ،

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم،هیچ،

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد هم هیچ،

آخر، خود ارضایی هم جرم است!


رفته از دست


من سوختم... 

   

و تو با حرف های نپخته ام، خام شدی و آمدی!


امروز که آتشِ سخنم سردت کرد و رفتی، بی خیالم؛


 می دانی؟! پدرم همیشه می گفت: 


حرف، باد هواست  و ... باد آورده  را  باد  می برد!!!




تمکین!



همیشه مرا به یاد مادر بزرگم می انداختی...


صدای جیغ کشیدنش تمام خانه و حیاط را پر می کرد، وقتی از دستِ شهوتِ


سیری ناپذیر پدربزرگِ حشریم در نود سالگی، فرار می کرد.


پستی از طرف یک دوست



پشت چشمان تو چیست؟ عشق؟  نه؛  پشت چشمان تو چیزی نیست...



پشت چشمان تو، دل یخ زده من، حس جاوید نگاهت را می فروشد، به گرمای تن فاحشه ها.



"از طرف دوست نازنینم، شاهین"

یاد!


زیبای من! به احترام همه ی خاطراتی که با هم نــداشتیم، 


در قهوه ای که برایت آوردم شاشیدم.

تهوع


صدای کوچ پرندگان مهاجرغرب زده، به غرب ...

و دستی که در دماغ ماند،

پیر مرد، نگاهی به محاسن سپیدش کرد،

پزشکان گفتند: " فلسفه اسلامی، شاشش تند شده است "


پیــــــــری


    دستان سرد تو، نگاه بی روح من و چشمان نسنجیده ات...


    کتاب های بر باد رفته، حرف های پاچیده و عشقی که ریخت...


    می بینی؟! با تو همه چیز تخمی است...


حرامزاده


سپس تو آمدی،


 در دستانت بهانه نبود!


  در پایت هراس موج نمی زد،


    شرمنده نبودی، مغرورانه رفتار کردی،


      دست خودت نیست...   تو بی شرف به دنیا آمده ای!


بی وفا


تخم هایم را باد خواهد برد ...


  اگر ندانی که افسون شرت قرمزت کسی را مسحور کرده!

نجیب



باز هم متانتت مرا شرمنده کرد ...


فریاد زدم، داد کشیدم، سیلی به صورتت زدم،


و تو اما با متانت همیشگیت، آرام در گوشم زمزمه کردی : دَیوس خودتی!